خاطره سازی ممنوع

ساخت وبلاگ
هوالمحبوب  توی سفری که رفته بودیم، حواسم بیشتر از خیابان‌های شهر و آثار باستانی و زیبایی‌ها، به همسفرهایم بود. اینکه چقدر حواس‌شان پی همدیگر است. اینکه چقدر برای هم مهمند. اینکه چقدر دوست دارند من هم این مهم بودن را بفهمم. دخترک خوب بلد بود دلبری کند، پسرک حامی خوبی بود. اینکه هربار شانه به شانه می‌شدیم، پسرک شروع می‌کرد بیخ گوش دخترک حرف زدن، نشان می‌داد دوستش دارد. اینکه دخترک مدام ناز می‌کرد و چیزی می‌خواست، نشان می‌داد که حالش خوب است و دارد از عشقی که زندگی‌اش می‌کند لذت می‌برد.راستش گاهی حس می‌کنم این زندگی را بلد نیستم. این سبک زندگی بی‌نهایت برایم غریبه است. گفتن نیازهایم سخت است. حرف زدن از احتیاجاتم سخت است. از اول بچگی هم همین طور بودم. سختم بود پول بخواهم. سختم بود متوجه‌شان کنم که پالتو لازم دارم، گوشی می‌خواهم و هر چیز دیگری. به هر جان کندنی بود، پول جمع می‌کردم تا خودم رفعش کنم. یادم است، یک سالی شرایط مالی خانواده به طرز وحشتناکی بد بود، دانشجو بودم و هر روز با قطار می‌رفتم دانشگاه. بلیط رفت و برگشتم پانصد تومان بود. خرچ کرایه تاکسی از خانه تا راه‌آهن و برعکس، خرج ناهار و صبحانه هم بود. ولی روزهای بسیاری همان پانصد تومان را می‌گرفتم و صدایم در نمی‌آمد. اینکه چطور سر و ته قضیه را هم آوردم بماند. اینکه نداشتن چه پوستی از من کند بماند. می‌خواهم بگویم، ابراز کردن نیازهایم سختم است. می‌ترسم اگر روزی، کسی هم توی زندگی‌ام بود از گفتن ابا داشته باشم. منتظر بنشینم که کشفم کند و تهش خودم بمانم و حوضم. تنهاتر از قبل شوم.گاه فکر می‌کنم، شاید برای اینکه لوندی بلد نبودم هیچ وقت کسی توی زندگی‌ام نبوده و ماندگار نشده. گاه به رابطه‌های نصفه نیمۀ مزخرفم فکر می‌کنم و به ا خاطره سازی ممنوع...
ما را در سایت خاطره سازی ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6zemzemehayetanhayea بازدید : 87 تاريخ : جمعه 14 بهمن 1401 ساعت: 14:17

هوالمحبوب قدم‌هایم کند و کشدار است. انگار تعمدی دارم که دیر کنم. یا شاید انگیزه‌ای برای زود رسیدن ندارم. صدای نزدیک شدن اتوبوس را که می‌شنوم، غریزه به کمکم می‌آید. قدم‌هایم ناخودآگاه تندتر می‌شود. به  ایستگاه مملو از جمعیت خیره می‌شوم. کارت می‌‌کشم و روی نردۀ ایستگاه یله می‌شوم. یک چشمم به رد اتوبوس رفته است و چشم دیگرم به پیچ خیابان که رد و نشانی از اتوبوس تازه بیابد.زنی چیتان پیتان کرده، صف آدم‌های منتظر را دور می‌زند و به محش کشیدن کارت، جلوی سکو می‌ایستد. لابد پیش خودش فکر می‌کند، خیلی زرنگ است!دستم را می‌سُرانم آن ور نرده و می‌زنم به شانه‌اش: -فکر کردی خیلی زرنگی؟ این همه آدم شلغمن که ایستادن تو صف؟ -به خدا من خیلی عجله دارم! -ما بیکاریم به نظرت؟ همین که حرفم از دهانم به بیرون پرتاب می‌شودف اتوبوس غرشی می‌کند و می‌ایستد. انبوهی از زن‌ها هجوم میبرند سمتش و لا به لای ازدحام جمعیت می‌بینم که باز هم چند نفری، دور می‌زنند و خارج از نوبت سوار می‌شوند. می‌روم سراغ مامور کنترل کارت: -آقا شما چرا تذکر نمی‌دین به اینایی که بدون نوبت سوار می‌شن؟ -چی بگم؟ خودشون باید بفهمن، مگه یکی دو نفرن؟ زنن چیکارشون می‌تونم بکنم؟ آه عمیقی می‌کشم و برمی‌گردم سر جایم. دومین اتوبوس هم پر شده و راه می‌افتد. -این مملکت درست بشو نیست! -چون ما آدما نمی‌خواییم که درست بشیم!  حوصلۀ بحث تکراری زن‌های منتظر را ندارم. سرم را گرم اینستاگرام می‌کنم. این روزها حرف‌های گنده گنده زیاد بلغور می‌شود. همه حق دارند! همه هم معترضند! اتوبوس سوم که از راه می‌رسدف سیل جمعیت راه میافتد سمتش و کسی جز من حواسش نیست که اتوبوس عقبی چقدر خلوت است!لم می‌دهم روی صندلی پشتی و پاهایم را روی بخاری جمع می‌کنم خاطره سازی ممنوع...
ما را در سایت خاطره سازی ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6zemzemehayetanhayea بازدید : 93 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 0:01