هوالمحبوب
قدمهایم کند و کشدار است. انگار تعمدی دارم که دیر کنم. یا شاید انگیزهای برای زود رسیدن ندارم. صدای نزدیک شدن اتوبوس را که میشنوم، غریزه به کمکم میآید. قدمهایم ناخودآگاه تندتر میشود. به ایستگاه مملو از جمعیت خیره میشوم. کارت میکشم و روی نردۀ ایستگاه یله میشوم. یک چشمم به رد اتوبوس رفته است و چشم
دیگرم به پیچ خیابان که رد و نشانی از اتوبوس تازه بیابد.زنی چیتان پیتان کرده، صف آدمهای منتظر را دور میزند و به محش کشیدن کارت، جلوی سکو میایستد. لابد پیش خودش فکر میکند، خیلی زرنگ است!دستم را میسُرانم آن ور نرده و میزنم به شانهاش:
-فکر کردی خیلی زرنگی؟ این همه آدم شلغمن که ایستادن تو صف؟
-به خدا من خیلی عجله دارم!
-ما بیکاریم به نظرت؟
همین که حرفم از دهانم به بیرون پرتاب میشودف اتوبوس غرشی میکند و میایستد. انبوهی از زنها هجوم میبرند سمتش و لا به لای ازدحام جمعیت میبینم که باز هم چند نفری، دور میزنند و خارج از نوبت سوار میشوند.
میروم سراغ مامور کنترل کارت:
-آقا شما چرا تذکر نمیدین به اینایی که بدون نوبت سوار میشن؟
-چی بگم؟ خودشون باید بفهمن، مگه یکی دو نفرن؟ زنن چیکارشون میتونم بکنم؟
آه عمیقی میکشم و برمیگردم سر جایم. دومین اتوبوس هم پر شده و راه میافتد.
-این مملکت درست بشو نیست!
-چون ما آدما نمیخواییم که درست بشیم!
حوصلۀ بحث تکراری زنهای منتظر را ندارم. سرم را گرم اینستاگرام میکنم. این روزها حرفهای گنده گنده زیاد بلغور میشود. همه حق دارند! همه هم معترضند! اتوبوس سوم که از راه میرسدف سیل جمعیت راه میافتد سمتش و کسی جز من حواسش نیست که اتوبوس عقبی چقدر خلوت است!لم میدهم روی صندلی پشتی و پاهایم را روی بخاری جمع میکنم خاطره سازی ممنوع...
ما را در سایت خاطره سازی ممنوع دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 6zemzemehayetanhayea بازدید : 93 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 0:01